درباره وبلاگ

خوش آمدید.ما پرستاران ورودی 90 دانشگاه علوم پزشکی یاسوج.فکر کردیم تلاش کردیم و نتیجش وبلاگ مشترک ورودی شد...برای هماهنگی بیشتر کلاس و برای اطلاع از آخرین تغییرات کلاس ها و بقیه موارد مربوط به کلاس و همچنین برای دریافت اطلاعات بیشتر از رشته خودمون و شرایط و خلاصه آخرین اخبار دانشکده و دانشگاه میتونیم از همین وبلاگ خصوصی خودمون استفاده کنیم در ضمن همه دوستان میتوانند عضو نویسندگان وبلاگ بشوند و هرمطلب یا نظری دارن روی وبلاگ بذارن این وبلاگ متعلق به همه شماست.با سپاس فراوان میثم فریدونی مدیریت وبلاگ.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دانشجویان پرستاری 90 یاسوج و آدرس yums-nurs90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 990
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

وبلاگ دانشجویان پرستاری90 دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 18:25 ::  نويسنده : میثم فریدونی       

 

خوابـگاه دخــتـران ( شب )


سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)



خوابــگاه پســران (شـب)


سکــانـس دوم: (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «سلیمان» و «ابوالفضل» دراز کشــیده انـد. سلیمان در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و ابوالفضل مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، هم واحدی شـان، «هادی» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

هادی: سلیمان... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

سلیمان: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

هادی: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

سلیمان: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟

هادی: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه ابوالفضل اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه بوووق خونیه این آقـا ابوالفضل! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

ابوالفضل: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. بچه های کلاس مـا که همشون پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...

سلیمان: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) ابوالفضل جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «محمد رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

ابوالفضل: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

محمد رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم زد!!!

سلیمان:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!!

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.

 


فقط جنبه طنز داشت نه واقعیت ... 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: